با تو ....

در مهربانی نگاهت

ذوب می شود یخ احساسم

با تو

می توان آسوده

در انتهای راهی که

به بن بست رسیده است

و بالا رفت

از دیوار روزمرگی ها

و نترسید

از آنچه پشت دیوار است.....

بعد از رفتنت....

آرام وبی صدا بود

قدم هایَت را میگویم

بعد رفتنت لحظه ها میترسیدن

احساس ها حَبس شده بودند

نورها در خاموشی غَلت میزدند

آسمان خیس بود

بعد رفتنت آیینه ترک خورده بود

گلهای سرخ باغچه ‌، پرپر در حیات نمایان بودند

رفتنت آرام بود

طوری که حتی زمین صدای پایت را نشنید

کاش باشی و رفتنت "شایعه "باشد ......